اشکهای رادین
سلام جگر گوشه ام
روز پنج شنبه 29 اردیبهشت ماه بود که من و رادینم توخونه تنها بودیم از ظهر تا شب کلی باهم بازی کردیم وزیاد سخت نبود علی رغم زنگهایی که شوهرم می زد که یکی از خواهراش بیاد پیشمون ولی ما ترجیح دادیم که با هم باشیم ولی چشتون روز بد نبینه شب که شد رادین یه بلایی سرم آورد که از شدت عصبانیت کم مونده بود باهاش دعوا کنم روی پام انداختم که بخوابونمش ام یه داد وبیداد و یه گریه ای به راه انداخته بود که نگو اشکاش با شدت از چشاش جاری می شد هر کاری می کردم نمی خوابید صدبار به خودم لعنت فرستادم که کسی رو به خونه دعوت نکردم خودمم بارادین گریه می کردم نه اینکه بچه بازی می خواد و خوابش نمی یاد و از اینکه چراغارو خاموش کرده بودم یه جورایی می ترسید این موضوع رو یه روز بعد متوجه شدم ولی یه تجربه برام شد .عزیز دل مامان خیلی دوستت دارم واز این به بعد سعی میکنم که بیشتر درکت کنم ، هنوز یه هفته ام قراره بابات صبحا نگهت داره یه ذره نگرانم ولی چاره ای نداریم مامان جون می خواد بره زاهدان در این مدت تمام سعی خود را می کنم که که نذارم یه ذره اشک از چشات جاری بشه آخه من عاشق اون چشای زیباتم وغیر از خنده نمی خوام تو چشات چیزی ببینم به امید این که هیچ وقت اشک از چشات جاری نشه ...