رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

مرد کوچک خونه

محبت رادین و ثمین به همدیگه

سلام مامانای عزیز خیلی وقت میشه که سراغ شماهارو نگرفتم باور کنید سرم اونقد شلوغه که نپرسید بالاخره دخترم به جمع خونمون اظافه شده و الان هفت ماه و 5 روزه است نمیدو نید که چقد شیطون اولا خیلی می ترسیدم از اینکه رادین حسادتشو بکنه و از این که چه جوری به هر دوشون برسم خدا عمر طولانی و سالم به مامانم بده که در تمام این روزها منو تنها نذاشته وگرنه دو بچه قد و نیم قد چه ها که نمی کنند ؟ با وجود همه ی سختی ها و اذیت هایی که می کشم نمی دونید این دوتا چقد به هم عشق می ورزند و با دیدنشون همه ی خستگی ام میره ،رادین از دیدن ثمین و ثمین از دیدن رادین به هیجان می یان و چه سر وصدایی می کنند اونقد خوب باهم هم بازی شدند که دوری همو اصلا تحمل نمی کنند او...
31 ارديبهشت 1391

رادین و خواهر آینده اش

سلام پسرم و سلام دخترم رادین عزیزم پسر گلم یک ماه مونده که یک سالت بشه و برای خودت مردی بشی بعضی وقتا خیلی دلم می گیره که تو عزیزم الن که وقت بازی و بازیگوشیت است من در این وضعیت هستم آره پسرم دو ماه دیگه خواهرت به دنیا می یاد بابات که تو معدن مشغوله منم که زیاد نمی تونم باهات بازی کنم و این توهستی که الان تمام سعیتو می کنی که راه بری و الان داری دن دنی وای میسی خدا از مامان جونت راضی باشی خدا سالیان سال سالمو تندرستش کنه که همه ی زحمتهای تو به گردن اون افتاده و اما تو دخترم در یه زمونی فهمیدم که باردارم که انتظارشو نداشتم و داداشت از بس سرمو گرم می کنه که نتونستم به تو یکی خوب برسم ولی عزیزم تورا هم خیلی دوست دارم اگه بعضی وقتا نا...
24 مرداد 1390

رادین و عصبانیت مامان

باشرمندگی تمام سلام پسر عزیزم عزیز دل مامان ،نور چشم مامان ، جگر گوشه ام ، مرد خونه ام ، یکی یه دونه ام ،دیروز که از سر کار اومدم یه ذره بی حوصله دیدمت به حساب سرما خوردگی ات گذاشتم آوردیم غذا بخوری هیچی نخوردی گفتیم عصر می خوری با اینکه خوابت می اومد ولی نمی خوابیدی ...برات ماکارونی با کوفته قل قلی درست کرده بودم هر چقد بهت می دادم تو همه رو بیرون می ریختی این بد غذایی تو کلافه ام کرده بود باباتم که نزدیک به سه هفته بود به خونه سر نزده بود دکتر تم همه اش با من دعوا می کرد که چرا بهت نمی رسم همه ی اینا با وضعیت خودم و بدغذایی تو یهو دیونه ام کرد اون لحظه کنترلمو از دست دادم با چه زوری داشتم غذا بهت می خوروندم کم مونده بود خفه بشی از ی...
17 مرداد 1390

رادین 9 ماهه در خونه مادربزرگ

سلام مرد کوچک خونه                                                          عزیز دلم ،پسر گلم مامان این روزا تو اداره اونقد سرش شلوغه که نتونسته بهت سر بزنه ولی جون دلم همیشه وهر روز به یادتم که کی بیدارشدی کی شیر خوردی کی صبحانه خوردی وبه اندازه دو عالم دوستت دارم یکی دو هفته پیش رفته بودیم خونه ی مامان جون اونجا که می ری خیلی بهت خوش میگذره چون هر ...
4 مرداد 1390

رادین از نوزادی تا 8 ماهگی

سلام پسر پسر مامان از اون روزی که به دنیا اومدی اونقد برام عزیز و دوست داشتنی بودی که گوشی به دست همه اش ازت عکس می گرفتم آخه تو روشنایی بخش روزها و شبهای تنهایی من هستی و با تمام  وجود عشق خودم به تو رو احساس می کنم جیگر گوشه ی من نمی دونی برای داشتنت چه گریه ها که نکردم .. می دونی تو بهونه ی قشنگ من برای زندگی هستی ...
27 تير 1390

رادین وموتور سواری

سلام یکی یه دونه ی مامان عزیز دلم از مامان شاکی نشی که چند روزی نیومده سراغت چون چشام  درد می کرد و دکتر گفته بود که زیاد با کامپیوتر کار نکنم خوب جگر گوشه ام ماشا الله روز به روز داری بزرگتر می شی اون روز  26/3/90 مصادف با میلاد حضرت علی (ع ) بود که برات جشن دندون در آوردنتو گرفته بودیم وتو اون روز تو کلی با عمه هات و پسر عمو و دختر عمو توپ بازی کردی  اون روز موتورتو آورده بودم و عین آدم بزرگها سوارش شده بودی و می خندی  خیلی خوشت اومده بود .  فرداش که از سیرابی برای همکارام آورده بود بعد اون روز همکارم مصطفایی جون جاش برات یه عروسک سگ بامزه آورده بود که دمشو تکون می داد اول ازش ترسیدی ولی بعد خوشت اوم...
27 تير 1390

رادین و خونه ی عمه نازیلا

سلام پسر خونگرم من دیروز صبح وقتی من سر کار بودم خواهر شوهرم نازیلا اومده بود خونه ی ما و رادین و مامانمو با خودش برده بود خونه شون من وقتی کارم تموم شد یه کیلو باقلوا گرفتمو و رفتم خونه شون دستش درد نکنه خواهر شوهرم کلی برای ناهار زحمت کشیده بود اما بگم از رادین که چه شیطونت هایی که نمی کردباپسر عمه هاش امیررضا و محمد رضا چقد بازی کرد امیر رضا دستاشو گرفته بود و باهم توپ بازی می کردند رادین به توپ شوت می زد و پسر عمه کوچکش محمد رضا می گفت گل چه از ته دل می خندید قربون خنده هاش برم من راستی پسر بد غذای من تا اومدن من کلی میوه و سوپ و گوشت و .. خورده بود پسر عمه هاش داشتن بهش چهار دست و پا رفتنو یاد می دادند واون تمام تلاششو می کرد و د...
22 خرداد 1390