رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

مرد کوچک خونه

پسر خوش تیپ مامان

سلام پسر خوش تیپ مامان چند روزی اونقد کار ریخته بود سرم که فرصت نکردم برات بنویبسم عزیز دلم اون روز با مامان جون رفته بودی عکاس یه عالمه عکس گرفتی وقتی تو اداره نشون دادم کم مونده بود بخورنت مامان جون اونقد شیرین شدی اون روز بارورورک کم مونده بودی گلدونمون بشکنی کم کم همه ی چیزای دکوریمونو تو خونه جمع کردیم شبام که با خودت درگیری می یای ومنو از جام بیرون میندازی قربونت برم مامان جون دلم باز هواتو کرد امروز قراره بریم خونه ی بابیشکو اونام دلشون برات یه ذره شده هیچی برام لذت بخش تر از بازکردن در خونه توسط تو نیست اون ذوقی که تو چشات می بینم همه ی خستگی منو   میبره .دوستت دارم پسر خوش تیپم ...
17 خرداد 1390

رادین و بازی هاش

سلام بهار زندگی مامان عزیر دل مامان چند روزی خونه ی مامان بزرگش بود سرش خیلی شلوغ بود خاله شیرین مامانشم اومده بود بازم چون تعداد زیاد بود تمایلی برای خواب نشون نمی داد و همه اش می خواست که بازی کنه با دای فرشادش رفتیم مغازه دایی فرهود که تازه باز کرده بود اونجا هم دایی اش فرهود براش یه عروسک خرید از مغازه خیلی خوشش اومده بود هی دستشو دراز می کرد که گلهارو برداره بعدشم شب دایی فرشادش براش عروسک جری رو خریده بود دیگه نمی دونستن که رادین بیشتر به در قابلمه ، کنترل ، گوشی موبایل علاقه داره و بیشتر با اونا سرگرم میشه بازم هی براش اسباب بازی می خرند اونجا رفتنی خیلی بهش خوش می گذره بابیشکوشم خیلی دوستش داره بالاخره نوه اول خونه است ...ماما...
17 خرداد 1390

رادین ورورورک

سلام تربچه ی مامان پسر عزیزم رادین داری جلوی چشمم یه مرد بزرگ میشی، کارات رفتارات همه رو به هیجان میاره وقتی رو زمین میذاریمت از این ور به اون ور می غلتی ولی هنوز م که هنوزه بااینکه هشت ماهتم شده چهار  دست وپا نمی ری ،همه اسمتو گذاشتن رادین تنبل ... ولی تا سوار رورورکت می شی اونقد تند تند این ور و اون ور مری ، همه شم دنبال خراب کاری هستی ..به گلدونای رو میز هجوم می بری ..مامانی فدات شه با اینکه اون همه اسباب بازی برات خریدیم یا با در قابلمه بازی می کنی یا با کاغذ و چیزای به درد نخور.بیرون رفتنو خیلی دوست داری هرکی لباس می پوشه دستاتو دراز می کنی و بازبون خودت می گی که منم ببرید .الهی قربون چشای آهوت برم خیلی دوستت دارم ...
17 خرداد 1390

رادین و پارک و تاب بازی

سلام سبب خنده های مامان رادین عزیزم دیروز عصر خیلی حوصله مون سر رفته بود به خاطر همین تصمیم گرفتیم که من وتو و مامان جون بریم پارک ، جیگرم تو خیلی به بیرون علاقه مندی اونجا پارک همه می شناسنت و خیلی ها باهات بازی می کنند اولش با کالسکه ات پارکو گشتیم بعد اومدیم بغل تاب و تورو سوار تاب کردیم خدا می دونه که چه کیفی می کردی یه بیسکویت هم برات گرفته بودیم همه جای لباستو کثیف کرده بودی اونجا با بچه ها بازی کردی کم کم داشتی خسته می شدی که آوردیمت خونه لالاش کردی ..نفس زندگیم لحظه هایی که با تو سپری می کنم بهترین لحظه های زندگی منه باتو بودن منو از هر فکر و خیالی راحت می کنه باتمام وجودم دوستت دارم امروزم قراره بریم بابیشکو رو ببینمی اونم...
12 خرداد 1390

من و رادین در روز مادر

سلام بهونه ی زیبای مادر شدنم دیروز روز مادر بود قبل از همه می خوام این روز را به مادر عزیزم که تاکنون تمام  زحمتهای من را با جان و دل قبول کرده تبریک بگویم مامان مهری خیلی دوستت دارم واز ته دل می بوسمت امیدوارم که سالیان سال در کنارم باشی ..آره دیروز صبح قرار بود که در سازمان مراسمی برای روز زن برگزار شود به خاطر همون زودتر از قبل به ادره اومدم درست سر وقت رسیدم یه مراسمی برگزار شد و یه کادوهایی هم به ما دادن و قرار شد ناهارم بریم رستوران وحید زعفرانیه پسرم رادین هم قرار بود خونه ی عمه طاهره اش بره صبح که زنگ زدم با باباش رفته بودند و اونجا کلی بازی کرده بودن دلم نمی اومد که ناهار برم ولی شوهرم گفت یه روزه من مواظبشم دلم تو رستوران...
4 خرداد 1390

رادین و باباشو و عمه هاش

سلام لپ لپ من دیروز دوشنبه 2 خرداد 90 بود مامانم رفته بود زاهدان قرار شده بود که صبحها رادینو باباش با کمک عمه هاش نگه داره..صبح وقتی از خونه می اومدم سرکار فکرم فقط پیش رادین بود ولی دستش درد نکنه باباش جاشو عوض کرده بود شیرشو داده بود وباخودش برده بود پیش عمه اش روح انگیز ، قبل رادین عمه طاهره اش همراه با پسرش ابوالفضل و عروس حامله اش شیما اونجا بودند بگم بهتون که حسابی به رادین خوش گذشته بود طوری که غذاشم خورده بود دسرشم خورده بود وبه اندازه  زیادم بازی کرده بود دلم براش لک می زد تااینکه موقع ظهر شد و باباش اومد که بریم دنبال رادین از پنجره که منو دید نمی دونید که چه دست و پایی می زد و وقتی که درو باز کرد چقد خوشحال بود فدای اون...
3 خرداد 1390

اشکهای رادین

سلام جگر گوشه ام روز پنج شنبه 29 اردیبهشت ماه بود که من و رادینم توخونه تنها بودیم از ظهر تا شب کلی باهم بازی کردیم وزیاد سخت نبود علی رغم زنگهایی که شوهرم می زد که یکی از خواهراش بیاد پیشمون ولی ما ترجیح دادیم که با هم باشیم  ولی چشتون روز بد نبینه شب که شد رادین یه بلایی سرم آورد که از شدت عصبانیت کم مونده بود باهاش دعوا کنم روی پام انداختم که بخوابونمش ام یه داد وبیداد و یه گریه ای به راه انداخته بود که نگو اشکاش با شدت از چشاش جاری می شد هر کاری می کردم نمی خوابید صدبار به خودم لعنت فرستادم که کسی رو به خونه دعوت نکردم خودمم بارادین گریه می کردم نه اینکه بچه بازی می خواد و خوابش نمی یاد و از اینکه چراغارو خاموش کرده بودم یه ج...
31 ارديبهشت 1390