رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

مرد کوچک خونه

من و رادین در روز مادر

سلام بهونه ی زیبای مادر شدنم دیروز روز مادر بود قبل از همه می خوام این روز را به مادر عزیزم که تاکنون تمام  زحمتهای من را با جان و دل قبول کرده تبریک بگویم مامان مهری خیلی دوستت دارم واز ته دل می بوسمت امیدوارم که سالیان سال در کنارم باشی ..آره دیروز صبح قرار بود که در سازمان مراسمی برای روز زن برگزار شود به خاطر همون زودتر از قبل به ادره اومدم درست سر وقت رسیدم یه مراسمی برگزار شد و یه کادوهایی هم به ما دادن و قرار شد ناهارم بریم رستوران وحید زعفرانیه پسرم رادین هم قرار بود خونه ی عمه طاهره اش بره صبح که زنگ زدم با باباش رفته بودند و اونجا کلی بازی کرده بودن دلم نمی اومد که ناهار برم ولی شوهرم گفت یه روزه من مواظبشم دلم تو رستوران...
4 خرداد 1390

رادین و باباشو و عمه هاش

سلام لپ لپ من دیروز دوشنبه 2 خرداد 90 بود مامانم رفته بود زاهدان قرار شده بود که صبحها رادینو باباش با کمک عمه هاش نگه داره..صبح وقتی از خونه می اومدم سرکار فکرم فقط پیش رادین بود ولی دستش درد نکنه باباش جاشو عوض کرده بود شیرشو داده بود وباخودش برده بود پیش عمه اش روح انگیز ، قبل رادین عمه طاهره اش همراه با پسرش ابوالفضل و عروس حامله اش شیما اونجا بودند بگم بهتون که حسابی به رادین خوش گذشته بود طوری که غذاشم خورده بود دسرشم خورده بود وبه اندازه  زیادم بازی کرده بود دلم براش لک می زد تااینکه موقع ظهر شد و باباش اومد که بریم دنبال رادین از پنجره که منو دید نمی دونید که چه دست و پایی می زد و وقتی که درو باز کرد چقد خوشحال بود فدای اون...
3 خرداد 1390

اشکهای رادین

سلام جگر گوشه ام روز پنج شنبه 29 اردیبهشت ماه بود که من و رادینم توخونه تنها بودیم از ظهر تا شب کلی باهم بازی کردیم وزیاد سخت نبود علی رغم زنگهایی که شوهرم می زد که یکی از خواهراش بیاد پیشمون ولی ما ترجیح دادیم که با هم باشیم  ولی چشتون روز بد نبینه شب که شد رادین یه بلایی سرم آورد که از شدت عصبانیت کم مونده بود باهاش دعوا کنم روی پام انداختم که بخوابونمش ام یه داد وبیداد و یه گریه ای به راه انداخته بود که نگو اشکاش با شدت از چشاش جاری می شد هر کاری می کردم نمی خوابید صدبار به خودم لعنت فرستادم که کسی رو به خونه دعوت نکردم خودمم بارادین گریه می کردم نه اینکه بچه بازی می خواد و خوابش نمی یاد و از اینکه چراغارو خاموش کرده بودم یه ج...
31 ارديبهشت 1390

قرارداد کاری مامان

سلام امید زندگی مامان عزیز دل مامان فدات بشم این روزها اونقد درگیر مسائل کاریم هستم که نتونستم بهت سر بزنم ،آخه می دونی عزیزم مامان الان تو صنایع ومعادن ودر قسمت آموزش به صورت مامور به خدمت کار می کنه و کم کم داره قراردادش تموم میشه ،جون دلم پسر ناز مامان به خاطر مشکلاتی که اخیرا بابات تو کاراش پیدا کرده من مجبورم که هر جور شده به هر دری که شده  رو بندازم تا قراردادم تمدید بشه آخه عزیزم میخوام که برات یه آینده بدون دردسر  فراهم کنم ، به خاطر همین امروز یه نامه ی انتقالی برای کار دربخش معدن نوشتم بااینکه دلم راضی نمی شد از رییسم جداشم ولی چاره ای نداشتم  .کار بابات خیلی پیچ تو پیچ شده نم...
28 ارديبهشت 1390

من و پسرم رادین

سلام لپ لپ مامان . عزیز دلم چند روزی دلم شور می زد آخه مامان جون خواهرش توران مریض شده بود وقراربود بره ومن نگران بودم که تنهایی چطور ازتو مواظبت کنم تااینکه روز 5 شنبه رسید ومامان جون رفت ومن ،تو وبابات تنها موندیم کمی با بابات کمی بامن بازی کردی وخوابیدی تا اینکه عصرهم عمه روح انگیزت اومد و بعدشم بادخترش کیمیا سرت گرم شد دیگه من نفهمیدم که کی شب شد طبق معمول موقع خواب چند بار جیغ وداد کردی و شب دوتامون رو تخت خوابیدیم صبح جمعه هم الطلوع بیدار شده بودی عمه ات اومد پیشم وگفت که می خوای من نگهش دارم تو بخوابی گفتم که غیر از خودم کسی نمی تونه از دستش براد یه ذره خوابیدی و بعدشم بیدارشدی جاتو عوض کردم دستو صورتتو شستم و شروع به باز...
24 ارديبهشت 1390