رفتن به خونه پدر بزرگ ومادربزرگ
سلام روح ونفسم .
عزیزم این چند روز تعطیل باهم رفته بودیم خونه ی باببیشکو دیدی دلبندم چقد بهت خوش گذشت یه روز با دایی فرشاد می رفتی گردش یه روز با دایی فرهود هردو خیلی دوستت دارند بابیشکو هم هرشب می اومد خونه وباهت گرگم به هوا بازی می کرد خودت که نمی تونستی بدویی یا بغل من بودی یا بغل دایی هات .این چند روز من وتو بیشتر با هم وقت گذروندیم امروز صبح دل کندن ازت برام خیلی سخت بود ولی خوب باید می رفتم سرکار ؟ نمی دونی چقد باهم بازی کردیم خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت با اون دستهای کوچکت صورتمو می گرفتی و به چشام زل می زدی و می خندیدی
الهی فدای اون چشای آهوت برم من وقتی شیطونی می کردی دایی هات اسم منو صدا می زدند زود بر می گشتی وبا اون حالتی که من نبودم به من نگاه می کردی .می دونم این چند روز حوصله ی توهم سر میره ولی خوب بازم خواهیم رفت خونه ی بابیشکو ....می بوسمت یه عالمه